در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود.از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گذراندم.ممکن بود تمام آن آدم های اشتباهی که دماغشان توی زندگی ام بود،حرف هایم را بخوانند و برایم حرف دربیاورند.چون بهرحال انسان هایی شغلشان این است که پست های اینستاگرام ما را بخوانند و برایمان حرف دربیاورند.به اینجا آمدم تا حرف بزنم اما دیگر حرفم نیامد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همچنین شما آرایشی و بهداشتی شیراز بیوتی 2 گردشگري چوخونی ام Valerie شبنم خیال وبلاگ زهرا موسیقی سایت تفریحی قشنگ فان سوزندوزی شب افروز ثبت برند