بختک سیاهی افتاده روی جمعه هایم.ملکه ی عذاب است.تلخ است.یکدنده است.ترشروست.جمعه به جمعه سر و کله اش پیدا می شود.اول خیال می کنم این جمعه دیگر دست از سرم برداشته،اما اشتباه می کنم.سه روز پیش توی سوراخ سمبه های خانه ام دنبال ورد و جادو می گشتم.گفتم نکند دشمنی،دوستی،اجنه ای آمده دعایی چیزی انداخته توی پستوی خانه ام و رفته.نبود.
امروز فهمیدم سنگینی جمعه هایم از سنگینی نگاهی است که دنبال زندگی ام می دود.
درباره این سایت