اون روز جمعه بود. با شبنم و هومن و محمود و علی رفته بودیم چیتگر. چیزی به رفتن شبنم و هومن نمونده بود. داشتیم فاصله ی بین قرارامون رو کمتر و کمتر می کردیم که مثلاً از فرصت باقیمونده نهایت استفاده رو بکنیم. خیال می کردیم واکسن دلتنگی اختراع شده و اگه زود به زود هم دیگه رو ببینیم در مقابل دلتنگی واکسینه میشیم. ما خیال کرده بودیم میشه هوای اون روز دریاچه چیتگر رو وقتی که داشتیم ادای محسن حاجیلو رو درمی آوردیم و هرهر می خندیدیم، بریزیم توی شیشه و ذخیره کنیم. اون روز، روز خوبی بود. جزئیات اون روز، جزئیات خوبی بودن. جزئیات تیغ دو لبه ان.بعضی هاشون حکم دارو واسه مرضی رو دارن که درسته هنوز واکسنش اختراع نشده اما میشه یه قرص انداخت بالا و آرومش کرد.
دسته ی دوم جزئیات اما، شبیه نمک روی زخم ان.جزئیات بد. جزئیات وحشی. یادمه جمعه ی بعد از اون جمعه، اتفاق بدی افتاد. اتفاق عجیب و بد. جزئیات اون روز رو دوست ندارم. دلم میخواد سوار یه قطارشون کنم، عقب وایسم و در حالی که قطار داره با سرعت نور از جلوم رد میشه برای همیشه باهاشون خداحافظی کنم. اما نمیشه. چندوقتی یکبار شروع می کنن به مانور! شبیه رژه ی نظامی ها، دسته دسته از جلوی چشمام رد میشن در حالی که با ریتم منظمی پاشون رو زمین میکوبن. انگار بهم دهن کجی میکنن و من شبیه آدمی که میون جمعیت نشسته و نمی تونه از جاش ت بخوره باید نظاره گر باشم.نظاره گر رژه ی جزئیاتی که دوستشون ندارم از جلوی ذهنم.
میگم : " اه، چقدر گرمه "
میرم در اتاق رو باز می کنم.
سی ثانیه از نشستنم روی صندلی میگذره که حس می کنم دارم می لرزم.
میگم: " چه هوای سردیه "
و میرم در رو باز میذارم.
همکارم خیره خیره نگاهم می کنه.
کلید " ک " رو روی کیبورد پیدا نمی کنم. پنج بار میگردم اما پیداش نمی کنم. فکر کنم دارم آایمر می گیرم.
خدا کنه آایمر بگیرم.
یه فیلمی دیده بودم که داستان زنی بود که کم کم آایمر گرفت، همه چی رو فراموش کرد. عاشق خانواده ش بود، اما وقتی آایمر گرفت دیگه نمی شناختشون. تنها چیزی که هیچ وقت فراموش نکرد بستنی وانیلی بود. هرروز غروب میرفت کافه و برای خودش یه بستنی وانیلی سفارش می داد. موقع خوردن اون بستنی وانیلی ها، تنها موقعی از روزش بود که احساس لذت می کرد و لبخند می زد.
دلم میخواد منم برای خودم یه بستنی وانیلی داشته باشم.
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود.از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گذراندم.ممکن بود تمام آن آدم های اشتباهی که دماغشان توی زندگی ام بود،حرف هایم را بخوانند و برایم حرف دربیاورند.چون بهرحال انسان هایی شغلشان این است که پست های اینستاگرام ما را بخوانند و برایمان حرف دربیاورند.به اینجا آمدم تا حرف بزنم اما دیگر حرفم نیامد.
بختک سیاهی افتاده روی جمعه هایم.ملکه ی عذاب است.تلخ است.یکدنده است.ترشروست.جمعه به جمعه سر و کله اش پیدا می شود.اول خیال می کنم این جمعه دیگر دست از سرم برداشته،اما اشتباه می کنم.سه روز پیش توی سوراخ سمبه های خانه ام دنبال ورد و جادو می گشتم.گفتم نکند دشمنی،دوستی،اجنه ای آمده دعایی چیزی انداخته توی پستوی خانه ام و رفته.نبود.
امروز فهمیدم سنگینی جمعه هایم از سنگینی نگاهی است که دنبال زندگی ام می دود.
درباره این سایت